دانلود کتاب O diário de Guantânamo
by Mohamedou Ould Slahi
|
عنوان فارسی: دفتر خاطرات گوانتانامو |
دانلود کتاب
جزییات کتاب
کتاب "خاطرات در گوانتانامو" را "محمد ولد صلاحی" 35 ساله از کشور موریتانی نوشته است. محمد از 13 سال پیش، زمانی که تنها 22 سال داشت به اتهام تروریسم در زندان گونتانامو زندانی است.
"محمد ولد صلاحی" نوامبر سال 2001 در موریتانی دستگیر شد و از آنجا توسط نیروهای مسلح اردنی به امان انتقال داده شد. صلاحی در آنجا به مدت هفت و نیم ماه در زندان انفرادی نگه داشته شد؛ سپس یک تیم از سازمان سیا وی را به پایگاه هوایی بگرام افغانستان انتقال دادند. دو هفته بعد او از پایگاه بگرام به خلیج گوانتانامو انتقال داده شد.
یکی از آنها محکم توی صورتم زد و به سرعت چشمبند را روی چشمم کشید، گوشیهای صداگیر را روی گوشم گذاشت و بعد یک جعبه را روی سرم کشید. نمیتوانستم بفهمم چه کسی دارد چه کاری انجام میدهد. زنجیرها را دور قوزک پا و مچ دستم محکم کردند؛ بعد از آن، خونریزی شروع شد. تنها چیزی که میشنیدم صدای بازجو بود که با الفاظ رکیک به دیگران امر و نهی میکرد. یک کلمه هم صحبت نمیکردم؛ خیلی هیجانزده بودم و فکر میکردم میخواهند اعدامم کنند.
آنقدر کتک خورده بودم که نمیتوانستم سرپا بایستم؛ بازجو و نگهبان دیگر من را روی زمین کشیدند و رد خون پایم روی زمین ماند. من را داخل یک ماشین انداختند و خودرو به سرعت حرکت کرد. جشن کتکخوران تا چند ساعت آینده ادامه داشت تا آنها من را تحویل تیم دیگری دادند که از روشهای متفاوتی برای شکنجه من استفاده میکردند.
بازجو گفت: "دعا نخوان (فحش رکیک)، تو داری مردم را میکشی" و بعد با مشت توی دهانم زد. از دهان و دماغم خون آمد و لبهایم آنقدر بزرگ شدند که به معنای واقعی کلمه نمیتوانستم صحبت کنم. چند نفر از آنها من را زیر مشت و لگد گرفتند و یکی از آنها آنقدر من را شدید زد که نفسم قطع شد و داشتم خفه میشدم. احساس کردم دارم از توی دندههایم نفس میکشم. داشتم بدون اینکه بدانند، خفه میشدم...
بعد از 10 تا 15 دقیقه خودرو کنار دریاچه متوقف شد و تیم اسکورت، مرا از داخل خودرو بیرون انداخت و به داخل قایقی سریعالسیر برد. داخل قایق، بازجو وادارم کرد آب شوری بخورم که فکر میکنم مستقیماً از دریا گرفته شده بود. آنقدر بدمزه بود که بالا آوردم. هر چیزی را داخل دهانم میگذاشتند و بعد داد میزدند: "قورتش بده (فحش رکیک).." پیش خودم تصمیم گرفتم آب شور که باعث آسیب به ارگانهای بدنم میشد را قورت ندهم. اما آنها داد میزدند: " قورتش بده، احمق!". به سرعت با خودم فکر کردم که خوردن این آب مضر بهتر از مرگ بود.