دانلود کتاب Rashomon and Seventeen Other Stories
by Akutagawa, Ryunosuke
|
عنوان فارسی: راشومون و هفده داستان دیگر |
دانلود کتاب
جزییات کتاب
شب سردی بود، مرد خدمتکار در زیر راشومون بانتظار بند آمدن باران ایستاده بود. کس دیگری در زیر این دروازه بزرگ نبود. روی ستونهای ضخیم و صیقل خورده ارغوانی آنجا که در بعضی جاها پریده و جویده شده بود سوسکهایی دیده میشدند. از آنجایی که راشومون در خیابان سوجاکو بود احتمال داشت که چند نفر دیگر با کلاه اشرافی یا سربند طبقه عادی بانتظار وقفه ای در باران در آنجا ایستاده باشند ولی کسی آنجا نبود
در چند سال گذشته شهر کیوتو گرفتار مصایب بسیار از قبیل زلزله، گردباد و آتش سوزی شده بود و بالنتیجه دستخوش خرابی گشته بود
وقایع نگاران قدیم مینویسند که اشیا شکسته، تصاویر بودا، قابهای مطلا که برگهای نقره ای آن از بین رفته بود، همه در کنار راه ریخته و به عنوان هیزم میفروختند. وقتی اوضاع کیوتو بدین قرار بود دیگر چه جای بحث از تعمیر راشومون بود. روباهان و سایر حیوانات وحشی از این خرابی استفاده کرده بودند و در شکافهای این دروازه بزرگ برای خود لانه ساخته بودند. تبهکاران و راهزنان، منزل و مأوایی در آنجا تهیه دیده بودند
دیگر عادت شده بود که اجساد بیصاحب را نزدیک این دروازه بیاورند، و روی زمین بیاندازند. پس از غروب آفتاب، این مکان آنقدر وحشتناک میشد که کسی یارای گذشتن از نزدیک آن را نداشت. معلوم نبود که دسته های کلاغ از کجا میآید. هنگام روز این پرندگان پر سر و صدا در اطراف در بزرگ دروازه میپریدند. و در هنگام غروب که آسمان بعد از فرورفتن خورشید، قرمز رنگ میشد پرندگان شبیه دانه های کنجدی میشدند که بالای دیوارهای دروازه پاشیده شده باشند
ولی در آن روز حتی یک کلاغ هم دیده نمیشد شاید دیر وقت بود. پله های سنگی در همه جا رو بخرابی گذارده بود و از خلال شکافهایشان علف درآمده بود خدمتکاری که کیمونوی بلند آبی رنگی بر تن داشت روی پله هفتم ،بلندترین پله ها، نشسته بود و بی اراده باران را تماشا میکرد
بیشتر متوجه جوش بزرگی بود که روی گونه راستش زده بود و ناراحتش میکرد
گفتیم که خدمتکار منتظر بند آمدن باران بود ولی نقشه ای نداشت و نمیدانست پس از پایان باران چه کند؟ معمولا به خانه اربابش میرفت ولی آن روز درست پیش از شروع باران وی را از خدمت رانده بودند. ثروت شهر کیوتو به سرعت رو به فنا میرفت و اربابش فقط به علت بدی وضع اقتصادی پس از سالها خدمتگزاری مجبور به اخراج او شده بود
اکنون گرفتار باران شده و گیج مانده بود که به کجا رود. هوا هم بحال افسرده اش توجهی نمیکرد. باران خیال بند آمدن نداشت و او متحیر و متفکر بود که معاش فردا را چگونه تامین کند. افکار متشتت او، همه از سرنوشت سختی خبر میداد. بدون مقصود به صدای قطرات باران که روی خیابان سوجاکو فرومیریخت گوش میداد
باران که راشومون را احاطه کرده بود اکنون شدیدتر شده بود و با صدای ضربه داری فرومیریخت چنان که از دور نیز شنیده میشد. مرد خدمتکار وقتی به بالا نگریست ابر سیاه بزرگی را دید که خود را تا نوک سفال های برآمده سقف کشانده بود
برای انتخاب وسیله معاش ، چه بد و چه خوب ، به علت وضع اندوهبارش اختیار زیادی نداشت. اگر میخواست کار شریف آبرومندانه ای پیدا کند مسلما میبایست در کنار دیوار و یا در یکی از چاله های سوجاکو از گرسنگی بمیرد، و عاقبت او را به همین دروازه بیاورند و به نزد سگان گرسنه اش بیاندازند. ولی اگر تصمیم بگیرد دزدی کند؟ ... پس از آنکه مدتی در اینباره اندیشید به این نتیجه رسید که باید دزد شود
ولی تردید هر دم با شدت بیشتری به او روی میاورد. اگر چه مصمم شده بود و میدید که دیگر راهی ندارد ولی هنوز از جمع آوردن نیروی کافی برای تن دادن به دزدی ناتوان بود
پس از مقداری عطسه کردن آهسته از جای برخاست. سرمای غروب کیوتو وادارش کرده بود تا آرزوی گرمای منقلی را داشته باشد. باد شبانه، در میان ستونهای راشومون زوزه میکشید سوسکها که بر روی ستونهای صیقلی ارغوانی رنگ مینشستند دیگر رفته بودند
مرد خدمتکار گردن کشید و به اطراف دروازه نظر انداخت و با شانه کیمونویی که بر تن داشت زیر جامه نازکش را پوشاند. تصمیم گرفت تا شب را آنجا بگذراند. کاش میتوانست کنج خلوتی که از باد و باران مصون باشد پیدا کند. راه پله عریضی که به طرف برج روی دروازه میرفت پیدا کرد. هیچ چیز جز اجساد مردگان، آنهم اگر جسدی یافت میشد، ممکن نبود آن جا باشد. سپس با اطمینان شمشیری که به کمر بسته بود و اکنون آنرا از جلد بیرون کشیده بود بر روی کوتاه ترین پله پا نهاد
چند لحظه بعد در سایه راه پله حرکتی احساس کرد. نفس را حبس کرد و گربه وار در وسط پله ها که به سمت برج میرفت زانو زد و در انتظار ماند و مراقب شد. نوری که از بالای برج میتابید بطور ملایم روی گونه ی راست او تابیده بود. همین گونه بود که جوش بزرگی رویش قرار داشت که حتی از زیر ریش نیز پیدا بود. انتظار داشت که در این برج جز اجساد مردگان چیز دیگر نباشد. ولی چند گامی که بالاتر رفت دید که آنجا آتشی روشن است و بر فراز آن آتش چیزی حرکت میکند. این نور، نوری زرد و لرزان بود که تار عنکبوت های آویخته از سقف را به طرز وحشتناکی آشکار میساخت. چه جور آدمی در راشومون آتش میافروزد ؟...؛
آنهم در این طوفان؟ ... این معما ، این عفریت وی را هراسناک کرد
به آرامی سوسمار خود را به بالای پلکان لغزنده رسانید با دست و پا بر زمین نشست و گردن را تا آخرین حد امکان دراز کرد و بداخل برج نظر انداخت
همانطور که شایع بود چندین جسد مشاهده کرد که بدون ترتیب در اطراف پراکنده بود و چون روشنایی ضعیف بود قادر به شمارش آنها نشد فقط دید که بعضی از آنها برهنه اند و چندتای دیگر کفن دارند، عده ای از آنها زن بودند و همه روی زمین لم داده بودند. دهانشان گشوده و بازوانشان گسترده بود و هیچ نشانه ای از حیات در آنان دیده نمیشد و به عروسکهای گلی شبیه بودند. انسان به شک میافتاد آیا اینان که چنین در سکوت ابدی بسر میبرند زمانی گرمای زندگی در تن داشته اند؟ شانه هاشان، سینه هاشان و یا پیکرهای بی سر و دستشان همه در آن نور کم نمایان بود ولی بقیه اعضا در تاریکی محو بود. چنان بوی نفرت آوری از بدنهای فاسد شده آنان برمیخاست که مرد خدمتکار بی اختیار دست به بینی برد
لحظه ای دیگر دستش به پایین افتاد و خیره نگریست. نظرش به هیکل عفریت مانندی افتاد که روی جسدی خم شده بود. این عفریت پیر زالی لاغر، بد قیافه، با موهای خاکستری بود که لباسی به شکل راهبه ها پوشیده بود. مشعلی از چوب کاج در دست گرفته بود و به صورت جسدی که موهای دراز سیاه داشت خیره مینگریست
ترس چنان اورا گرفت که کنجکاوی را از یاد برد و حتی دم بر آوردن را چند لحظه ای فراموش کرد. احساس کرد که موهای سر و تن او سیخ شده است. همانطور که مینگریست دید که زن مشعلش را مابین دو تخته آجر زمین قرار داد و دست خود را روی جسد گذاشت. همچون عنتری که شپش بچه اش را بگیرد شروع به کندن موهای جسد کرد. موها با حرکت دست او به آرامی کنده میشد
همانطور که موها ورمیآمد ترس نیز از دل آن مرد بیرون میرفت ولی تنفرش نسبت به آن پیر زال افزوده میشد. این احساس نفرت از شخص گذشته و بصورت نفرت از همه پلیدی ها درآمده بود
در آن لحظه اگر کسی از او میپرسید آیا دلش میخواهد که دزد شود و یا از گرسنگی بمیرد، یعنی همان سئوالی را که اندکی پیش از خود کرده بود وی بدون درنگ و تردید شق دوم را انتخاب میکرد. نفرت از بدیها چنان در وی شعله ور شده بود، که همچون شاخه کاجی که پیر و زال به همراه داشت، و اینک آن را در میان درزهای آجر گذاشته بود و میسوخت
نمیفهمید که چرا آن پیر زال موهای جسد را میکند و به همین سبب نمیدانست که کار او را باید بد بداند یا خوب. در نظر او کندن موی مرده در راشومون در آن شب طوفانی گناهی نابخشودنی بود. البته این به فکرش هم خطور نمیکرد که لحظه ای پیش تصمیم به دزد شدن گرفته بود
پس از آن نیروی خود را در ساقها جمع کرد و روی پله بپا خواست و ناگهان شمشیر در دست برابر آن زن بایستاد. پی زن سر برداشت و با چشمان وحشت زده از زمین جهید و میلرزید. لحظه کوتاهی مکث کرد و سپس با فریادی به سمت راه پله دوید. جادوگر کجا میری؟ مرد فریادی کشید و مانع راه پیرزن که میکوشید تا از کنار او بگذرد گردید. وی هنوز راه فرار میجست. زن را به عقب راند، به یکدیگر آویختند. در میان اجساد غلطیدند و گلاویز شدند. در لحظه ای زن را در میان دستان خود نگاهداشت. بازوان او لاغر و همه پوست استخوان بود و همچون استخوانی که از مطبخ دور میاندازند بدون گوشت بود. چون پیر زال بپا ایستاد مرد شمشیر کشید و تیغه نقره فام آنرا در برابر بینی زن گرفت. زن ساکت شد و چونان که گرفتار حمله عصبی شده باشد به لرزه افتاد. دیدگانش چنان گشاد شده بود که به نظر میرسید حالا از حدقه بیرون خواهد آمد. نفسش پرصدا و خشن بود. حیات این زن در دست او بود. از این فکر خشم خروشانش آرام شد و رضایتی جایگزین آن گردید بدو نگریست و به آرامی پرسید ببین، من افسری از دستگاه کلانتر نیستم، مردی غریب و راهگذرم . ترا دو نیمه نمیکنم و کاری به کار تو ندارم ولی باید بمن بگویی که در اینجا چه میکردی؟
پیرزن دیدگان خود را بیشتر گشود و با چشمان قرمز رنگ و دهان گشاده بصورت مرد با دقت بیشتری خیره شد. لبانش را که بدهان چسبیده بود جنبشی داد. سیب آدم گلویش به حرکت درافتاد و صدایی که بیشتر به غارغار کلاغان شبیه بود از او بگوش رسید : مو میکندم ، مو میکندم تا کلاه گیس ببافم
پاسخ وی همه مجهولات را روشن کرد و به جایش یاس قرار داد. ناگهان پیر زال به لرزه افتاد و خود را به پای او آویخت. دیگر عفریت نبود بلکه پیرزن بیچاره ای بود که از سر مردگان مو میکند تا با آن کلاه گیس بسازد و آنرا بفروشد و لقمه نانی بدست آورد. تحقیر سراپای مرد را فراگرفت ترس از قلبش بیرون شد و باز نفرت پیشین بدلش راه یافت. این احساسات را دیگران نیز میبایستی داشته باشند. پیر زال، در حالیکه هنوز موها را در دست داشت با صدای خشن و کلمات شکسته گفت: یقینا درست کردن کلاه گیس از موی سر مردگان در نظر شما گناه بزرگی است ولی آنانکه در اینجا هستند شایسته رفتاری بهتر از این نیستند. این زنی که موهای قشنگ و سیاهش را میکندم در نزدیکی دروازه گوشت مار خشک شده و یا تازه را بجای گوشت ماهی به نگهبانان میفروخت. اگر از طاعون نمیمرد اکنون نیز به فروش همان مشغول بود. سربازان دوست داشتند که از او چیز بخرند و میگفتند که غذایش بسیار لذیذ است. آن چه او میکرد عیب نداشت، زیرا اگر آن کار را نمیکرد از گرسنگی میمرد. راه دیگری نداشت. اگر میدانست که من برای تأمین زندگی مجبور خواهم شد تا چنین رفتاری با او بکنم حتما عیبی در آن نمیدید
مرد خدمتکار شمشیرش را غلاف کرد و دست چپش را بروی آن نهاده و بحرفهای زن گوش داد. با دست راست با جوش بزرگ صورتش بازی میکرد. همان طور که به سخنان آن زن گوش میداد نیرو و تهوری در قلب او پدید آمد. این تهور را اندکی پیش هنگامی که در زیر دروازه نشسته بود نداشت. نیروی عجیبی او را به جهت مخالف ترسی که پیر زال را فراگرفته بود میراند. دیگر او فکر مردن از گرسنگی و یا دزدی کردن نبود. از گرسنگی مردن مطلقا در ذهنش نبود. بلکه این آخرین چیزی بود که شاید بفکرش خطور میکرد
با صدایی که از آن تمسخر بگوش میرسید گفت آیا تو این را میدانی؟ چون پیر زال از سخن باز ایستاد دست راست را از گونه اش برداشت و بروی زن خم شد و گردن او را در دست گرفت و با خشونت گفت: پس اگر تو را لخت کنم کار درستی کرده ام. اگر تو را لخت نکنم از گرسنگی میمیرم
سپس جامه زن را پاره کرد و بیرون آورد. چون زن برای گرفتن البسه خود به پایش پیچید لگد سختی بدو نواخت و او را میان اجساد مردگان به گوشه ای انداخت. پس از پنج گام به بالای پلکان رسید. لباسهای زرد رنگی را که از تن پیرزال کنده بود در بغل داشت. در یک چشم بهم زدن پله های بلند را پیموده و در تاریکی شب ناپدید گردید. صدای رعد آسای قدمهای او که از پله ها پایین میرفت در برج طنین افکن شده بود و پس از آن سکوتی برقرار گردید
اندکی بعد پیرزال از میان اجساد برخاست. ناله کنان وغرغرکنان خود را به بالای پلکان رسانید و به کمک مشعل کاج که هنور اندک نوری از آن میتابید از میان موهای خاکستری که روی صورتش ریخته بود در روشنایی ضعیف مشعل به آخرپله ها نگریست
در پس آن تاریکی بود که کسی از آن خبر نداشت و کسی آنرا نمیشناخت.