دانلود کتاب به من بگو گورخر
|
عنوان فارسی: به من بگو گورخر |
دانلود کتاب
جزییات کتاب
یادداشت مترجم:
این کتاب ترس محتسب خورده بود و جا در جا به دست خودم سانسور و باز همان متن شرحه به شرحه رفته بود توی پستوهای وزارت ارشاد به چنان دست اندازی افتاده که هیچ امیدی به انتشارش نبود.
تا اینکه بزرگانی بسیار بزرگتر از من بیانیه ای دادند و جراتی به دلم افتاد تا متن را دوباره دست بزنم و همه جاهایی که در آورده بودم را اضافه کنم و توی اینترنت هوا کنم (به قول استاد قائد) که از من کمترین، دیگر بیش از این بر نمی آید توی این روزهایی که هرکسی به فراخور خودش کاری می کند.
امیدم همین که خوانده بشود.
بعد خواندن اگر دوستش داشتید یک قهوه مهمانم کنید.
«علی مجتهدزاده»
بخشی از کتاب:
ابتدای راه، جاده خاکی، ما را همچنان مشایعت میکرد و انگار نگران ما بود. ولی سرنوشتمان بر چرخ بدی گردید. جایی در میانة خلخال و کوه سهند در ناکجاآبادی که موشکهای عراق شرحهشرحهاش کرده بود، ابری سیاه و شوم روی ما پایین آمد و افق را انباشت و مادرم بیبیخانوم مُرد. رفته بود به خانهای متروک در دهکدهای ویران که غذایی بیابد و ببیند چیزی آنجا مانده یا نه. همان لحظه که پا به مطبخ خانه گذاشت، سقف آوار شد و تن او را زیر سنگها در هم شکست.
من جلوی آوار آن خانه، یکهزده و حیران ایستاده بودم. میشنیدم که فریاد پدرم بلند شد و در دوردست فرو مرد. که ضجه زد و نالید. میشنیدم که گریه امان نفسکشیدنش نمیدهد. نمیدانستم کجاییم. گوشهایم را گرفتم. طاقت نداشتم بشنوم که مثل حیوانی محتضر و منتظر مرگ، آنگونه زوزه میکشد. ولی هنوز صدای ضجههایش میآمد که زیر آن گنبد خاکستری میپیچید و مرا به زمین چارمیخ میکرد. دنیا بهچشمم تیره و تار شده بود. حس میکردم انگار یکی میخی برداشته و به قلبم فرو کرده و میچرخاند و داغی آن در تمام اعصابم میدود. حفرهای در درونم نیش زد و باز شد و همهجا را در خود فرو برد. بعد ندایی از دل همین خالی عظیم سر برداشت و آن چند کلمه نخستین فرمان عباسحسینیها، همان که پدرم از روز تولد در گوشم گفته بود را به فریاد گفت؛ «تنها ادبیات را دوست بدار.»