دانلود کتاب Mastermind: How to Think Like Sherlock Holmes
by Maria Konnikova
|
عنوان فارسی: متفکر: چگونه فکر می کنم مثل شرلوک هلمز |
دانلود کتاب
جزییات کتاب
شرلوک عزیز ما در طول سال شمسیها به عنوان یک ماشین بیاحساس و همچنین ضداجتماع که غرورش سر به فلک میگذاشت، شناخته شدن و شهرت یافته می باشد. چنین توصیفی آنقدرها غیر منصفانه نیست. حتی واتسون وفادار (یک بار که عصبانی شده بود) او را مغزی بدون قلب و همچنین مردی که به آن هم مقدار و اندازه که از هوش سرشاری برخوردار می باشد، از همدردی انسانی بیبهره می باشد، توصیف کرد. واتسون بعدها که حالش کمی بهتر شد او را بهترین و همچنین عاقلترین مردی که تا به حال شناخته خواند. واقعیت و حقیقت آن می باشد که هولمز جایی بین آن دو توصیف قرار میگیرد. دنیای روزمره و همچنین عادی حوصلهاش را سر میبرد و همچنین همین باعث میشد سرد، بیعلاقه و همچنین حتی سنگدل به نظر برسد. آن یکی از تأثیرات جانبی و همچنین ناخوشایند جستجوی مداوم او همچنین جهت پیدا کردن و یافتن هیجان، اتفاقات غیرعادی و همچنین مشکلاتی بود که تنها میتوانسته بود به دست ذهن توانای او حل می شود.
هولمز در داستان اتود در قرمز لاکی میگوید:
«واتسون عزیزم، میدونم که تو در علاقه من به چیزهای عجیب و همچنین غریب و همچنین خارج از چارچوب متعارف و همچنین همین روش یکنواختی و همچنین ملال زندگی روزمره شریک هستی.»
چیزی که باعث میشد شرلوک هولمز مرتب در تلاش باشد و همچنین گاهی تن به موقعیتهای خطرناک بدهد و همچنین درگیر دورههای تیره افسردگی می شود، همین علاقه او به کنار زدن تارهای روزمرگی از زندگیاش بود.
چیزی که میقدرت با اطمینان گفت آن می باشد که آن کارآگاه پهناور و بزرگ پروندههایش را با تمام وجود دنبال میکرد و همچنین در جستجوی هدف اصلیاش یعنی شکست دادن پهناور و بزرگترین ذهنهای جنایتکار جهان سلامتی خود را به خطر میانداخت. کارو بار یا کسب و کار یا همان شغل او زندگیاش را به مخاطره میانداخت، ولی در عین حال نیازی عمیق و همچنین درونی جهت مواجهه با چالشهای ذهنی و همچنین همین روش هجوم نفسگیر آدرنالین به مغزش را برآورده میکرد.
به آن متن کوتاه از داستان «راز دره ہوسکمب» که هولمز را در آخر هیجان حاصل از تعقیب و همچنین گریز نشان میدهد، توجه کنید:
هنگام و زمانی که چنین سرنخی به دست شرلوک هولمز میرسید، رفتارش از آن رو به آن هم رو میشد. افرادی که تنها مرد متفکر خاموش و همچنین منطقی خیابان بیکر را دیده بودند، هرگز او را نمیشناختند. صورتش سرخ و همچنین کبود میشد، ابروهایش با اخم سنگینی در هم گره میخورد و همچنین چشمهایش با برقی فولادین میدرخشید. صورتش را به پایین خم میکرد، شانههایش را قوز میکرد، لبهایش را به هم میفشرد و همچنین رگهایش مانند نخ تابیده از گردن باریک و همچنین درازش بیرون میزد. سوراخهای بینیاش از شدت عطش حیوانیاش به تعقیب و همچنین گریز پهناور و بزرگتر میشد و همچنین ذهنش آن هم قدر غرق تمرکز روی مسأله پیش رویش بود که هیچ سؤال یا اظهار نظری را نمیشنید یا در نهایت با عصبانیت و همچنین بیحوصلگی جواب کوتاهی به آن هم میداد.
آن لحظات پر شور و همچنین هیجان با نقاط متقابلی نیز همراه بودند. هولمز هرگاه پرونده مناسبی نمییافت تا به هیجان آید، علایم افسردگی از خود نشان میداد و همچنین جهت تخلیه انرژیاش به چیزهای غیره ای متوسل میشد. او در داستان اتود در قرمز لاکی به واتسون میگوید:
«من هر از چند گاهی حسابی دمق میشم و همچنین تا چند روز دهنم را باز نمیکنم. در چنین مواقعی فکر کردن و اندیشیدن کردن و اندیشیدن نکن قهر کردهام. تنها و فقط بذار در خلوت خودم بمونم زود حالم خوب میشه.»
یک نقطه مخرب دیگر ناتوانی او جهت در نظر گرفتن نیازهای جسمی خودش در مواجهه با یک معمای حل نشده بود. در چنین شرایطی واتسون به نحو خاطرهانگیزی ثبت کرده می باشد که او چگونه «چند روز و همچنین حتی یک هفته بدون لحظهای استراحت به کارش ادامه میداد، حقایق را از نو ردیف می کرد، آنها را از هر نقطه نظری بررسی کردن میکرد و همچنین سرانجام یا از آن هم سر در میآورد، یا مطمئن میشد که اطلاعاتش ناقص می باشد».
در صورتی که شرلوک دوستدار یکی از آن هم تابلوهایی بود که گاهی در محیطهای ویژه ای اداری میبینیم، احتمالا تابلویی روی میزش در ۲۲۱ب. خیابان بیکر میگذاشت که روی آن هم نوشته بود: «جهت کار کردن در اینجا مجبور نیستی دیوانه باشی، ولی آن امر کمکت میکند!» منظورم از آن حرفها آن می باشد که هولمز بودن کار آسانی نبود و همچنین دنبال کردن قدمهای ذهنی او سفری می باشد که به درد افرادی که قلب ضعیفی دارند، نمیخورد. هولمز آن کارو بار یا کسب و کار یا همان شغل را انتخاب کرده بود، زیرا و به درستی که چاره غیره ای نداشت. شغلش به او کمک می کرد چیزی باشد که دوست داشت باشد و همچنین بدون آن هم، چیز بسیاری جهت تعریف او باقی نمیماند. او در اتود در قرمز لاکی به آن حس وظیفهشناسی عمیق خود اشاره میکند:
«یه نوار قرمز رنگ کشتن و قتل وجود داره که از پوست بیرنگ زندگی عبور کرده و همچنین وظیفه ما باز کردنش، آشکار کردنش و همچنین نمایاندن تک تک ذراتشه»
در صورتی که واتسون بود میگفت:
«او مثل همه ی هنرمندان پهناور و بزرگ، به خاطر هنرش زنده بود.»