دانلود کتاب Graphic Myths and Legends: Robin Hood: Outlaw of Sherwood Forest: an English Legend (Graphic Universe)
by Paul D. Storrie
|
عنوان فارسی: افسانه گرافیک و افسانه: رابین هود: یاغی جنگل شروود: زبان انگلیسی افسانه (گرافیک جهان) |
دانلود کتاب
جزییات کتاب
خلاصه ی داستان رابین هود جوان ...
در گذشته های دور در شهر ناتینگهام پرنس جان پادشاه شد. او با فریب برادرش چارلز حکومت را در دست گرفت و شروع به ظلم به مردم کرد. او هیچ چیز را بیشتر از سکه های طلا دوست نداشت. برای همین دستور داد از مردم مالیات زیادی بگیرند. هیس دوست و مشاور پرنس جان بود. هیس از پرنس جان خواست مالیات ها را چند برابر کند. مردم سختی زیادی می کشیدند. در این اوضاع و احوال بود که رابین هود برای مبارزه با پرانس جان، دست به کار شد. رابین هود تیرانداز ماهری بود. او با کمک دوستانش در جنگل شرود، تصمیم گرفتند حق مردم را از پرنس جان پس بگیرند.
داروغه ی شهر مسئول جمع کردن مالیات ها بود. او هر جا بوی پول می شنید به آنجا میرفت و به زور پول های مردم را به اسم مالیات می گرفت. داروغه حتی به هدیه ی بچه ها هم رحم نمیکرد. او پول گداها را هم از آنها می گرفت. داروغه سکه های طلا را جمع می کرد و برای پرنس جان می فرستاد. اما رابین هود و دوستانش سر راه کاروان داروغه، تله می گذاشتند و پول ها را پس می گرفتند و دوباره بین مردم فقیر پخش می کردند. کارهای رابین هود، پرنس جان را خیلی خشمگین می کرد.
پرنس جان تصمیم گرفت یک مسابقه ی تیراندازی برگزار کند و بهترین تیرانداز را انتخاب کرده و به او چند کیسه سکه طلا جایزه بدهد. پرنس جان مطمئن بود رابین هود در این مسابقه شرکت می کند. او درست حدس زدن بود. رابین هود با دوستش جان کوچولو تغییر قیافه دادند و در مسابقه شرکت کردند. در این مسابقه رقیب رابین هود، داروغه ی بدجنس بود.
تیرانداز ها یکی یکی تیرهایشان را انداختند. داروغه تیرهایش را به هدف زد. نفر آخر رابین هود بود که خودش را به شکل یک لک لک در آورده بود. او تیرهایش را درست روی تیرهای داروغه زد و تیرهای او را شکست. بله قهرمان مسابقه لک لک تیرانداز شد. پرنس جان از او خواست تا برای گرفتن جایزه اش پیش او برود. وقتی رابین هود تعظیم کرد، پرنس جان با خنجرش لباس مبدل رابین هود را پاره کرد. همه فهمیدند که لک لک تیرانداز همان رابین هود معروف است. پرنس جان دستور داد او را دستگیر کنند.
نیروهای پرنس جان به طرف رابین هود حمله کردند. در این هنگام جان کوچولو به کمک رابین هود آمد. آن دو با سربازان پرنس جان جنگیدند. ماریان دختر مهربانی بود که مردم کشورش را خیلی دوست داشت. او با کارهای پرنس جان مخالف بود و دوست داشت به رابین هود کمک کند. زمانی که سربازان، رابین هود و جان کوچولو را محاصره کرده بودند، ماریان آن ها را نجات داد و کاری کرد تا چادر پرنس جان روی سرش ویران شود.
پرنس جان خیلی خشمگین بود. دستور داد بیشتر مردم شهر را دستگیر کنند و به زندان بیندازند. او فریاد می زد ((تا رابین هود را نابود نکنم آرام نمی شوم.)) او حتی دستور داد پدر تاک را که پیرمرد مهربانی بود دستگیر کنند و به زندان بیندازند. داروغه بدجنس پدر تاک را که دوست رابین هود بود دستگیر کرد و به زندان انداخت. آن ها می دانستند رابین هود به زودی برای نجات زندانی ها خواهد آمد.
مردم بیچاره، در زندان خیلی سخت می کشیدند. آن ها حتی غذا برای خوردن نداشتند. بچه ها در زندان بیمار شده بودند. همه منتظر بودند رابین هود برای نجات آن ها بیاید. نگهبان ها همه جا مراقب بودند. رابین هود دست به کار شد و خودش را به شکل یک گدا درآورد نزدیک قصر پرنس جان آمد تا مردم را نجات دهد. او با کمک دوستانش، نگهبان ها را فریب داد و همه ی آن ها را بیهوش کرد و توانست وارد زندان شود.
در زندان قفل بزرگی داشت، و کلید آن به کمر داروغه بسته شده بود. داروغه که فکر نمی کرد رابین هود جرئت بکند به آنجا نزدیک شود، آرام خوابیده بود. رابین هود خیلی آرام به او نزدیک شد و کلید را از کمرش باز کرد و به دوستش جان کوچولو داد و گفت: تو زندانی ها را آزاد کن تا من بروم و به پرنس جان درس خوبی بدهم. منتظر علامت من باشید.
رابین هود به طرف قصر پرانس جان رفت و خودش را به اتاق مخصوص او رساند. پرنس جان و هیس خواب بودند. اتاق پر از کیسه های طلا بود. رابین هود می دانست این طلاها دست رنج مردم بیچاره است که به زور از آن ها گرفته شده است. رابین هود یک طناب به تبر بست و به آن طرف رودخانه پرتاب کرد. بعد کیسه های طلا را به طناب بست. در آن طرف رودخانه جان کوچولو و مردم فقیر طناب را می کشیدند و کیسه های طلا را بر می داشتند. در این هنگام هیس از خواب بیدار شد.
رابین هود آخرین کیسه ها را هم به طناب بست. هیس شروع به داد و هوار کرد. پرنس جان از خواب بیدار شد و دید تمام کیسه های طلایش غیب شده است. رابین هود خودش را از طناب آویزان کرد تا به آن طرف رودخانه برود. مردم فقیر کیسه های طلا را برمی داشتند و با خوشحالی به طرف خانه هایشان می رفتند . هیس تلاش کرد رابین هود را بگیرد، اما رابین هود خیلی شجاع بود و دست کسی به او نمی رسید.
پرنس جان شروع به فریاد زدن کرد. یکباره پایش به چراغ خورد و همه جا آتش گرفت. تیرانداز ها به دستور پرنس جان، رابین هود را نشانه میگرفتند و تبر می انداختند. پرنس جان متوجه نبود که تمام قصرش در حال نابودی است. او فقط می خواست رابین هود از بین برود. رابین هود خودش را به آب انداخت و زیر آب شنا کرد و نجات پیدا کرد. حالا فقط پرنس جان مانده بود با قصری که آتش گرفته بود او دیگر هیچ پولی نداشت. پرنس جان بدبخت شده بود.
به زودی چارلز برادر پرنس جان توانست با کمک رابین هود به پادشاهی برگردد. پرنس جان و داروغه و هیس به زندان افتادند. رابین هود با ماریان ازدواج کرد و مردم جشن بزرگی به راه انداختند. ماریان دوست نداشت در قصر زندگی کند. بلکه دوست داشت در میان مردم باشد. برای همین آن ها در دهکده برای خودشان یک خانه ساختند و تا آخر در آنجا زندگی کردند.