دانلود کتاب Tinkers Island (Penguin Longman Reader E Start)
by Stephen Rabley
|
عنوان فارسی: Tinkers جزیره (پنگوئن لانگمن خوان E شروع) |
دانلود کتاب
جزییات کتاب
ماجرا در ماه نوامبر (آبان) سال 1798 میلادی در شهر زیبای لندن پایتخت کشور انگلستان رُخ داده است . "جنی تینکر" چهارده ساله است . او و پدرش "سام" در بازارچه "کوئینت گاردن" کار می کنند . آنها میوه و سبزیجات می فروشند . خانواده "تینکر" هر روز صبح خیلی زود از خواب برمی خیزند و بسختی تا دیر هنگام کار می کنند . یکبار "جنی" مردی را در پایان روز می بیند . آن مرد درحالیکه ساعت گرانقیمتی را در دست داشت ، به تندی می دوید . --- مرد نزدیک شد و ساعت را به دست "سام" داد و فریاد زد : او اینجاست ، بگیریدش ... چند ثانیه بعد تعداد زیادی از مردم خشمگین "سام" را به طرف پائین خیابان تعقیب می کردند . مرد پیری که همراه مردم بود ، فریاد می زد : اون دُزده ، اون ساعت طلای منوی دُزدیده ، دستگیرش کنید . دو پلیس سر رسیدند و "سام" را از دست مردم نجات دادند و گفتند : تو باید همراه ما بیایی . پلیس ها هیچگونه توجهی به توضیحات "جنی" نکردند . --- "جنی" مجبور بود که از آن پس تنها زندگی کند زیرا مادر ، برادر و خواهری نداشت . او کسی را نداشت تا با او درد دل بکند . پس به طرف خانه "پیتر استون" به راه افتاد . "پیتر" هم مثل آنها در بازارچه کار می کرد . "جنی" از "پیتر" پرسید : حالا چه اتفاقی برای پدرم خواهد افتاد ؟ "پیتر" نگاهی به صورت نگران دختر انداخت و گفت : دولت دزدها را به استرالیا می فرستد . "پیتر" راست می گفت چونکه یک هفته بعد ، "جنی" کشتی بزرگی را که "ستاره سیاه" نام داشت ، مشاهده کرد که در ساحل رود تایمز لنگر انداخته است سپس پدرش را دید که به همراه عده ای دیگر بر عرصه کشتی ایستاده اند . --- "جنی" اندیشید : چطور می توانم به پدرم کمک کنم ؟ در این لحظه چشمشبه شلوار و پیراهن مردانه ای افتاد که برای خشک شدن بر روی طنابی در کنار منازل آویخته بودند . "جنی" با خود گفت : بله ، راهش همین است . چند دقیقه بعد ، "جنی" با لباس مردانه روبروی کاپیتان کشتی بر روی عرصه ایستاده بود . او گفت : اسم من "نِد بِل" است و دنبال کار می گردم . کاپیتان نگاهی به او انداخت و گفت : بسیار خوب ، چرا که نه ؟ خوب "نِد" تو می توانی به آشپز کشتی کمک بکنی . --- "جنی" به مدت 6 هفته در کشتی "ستاره سیاه" با جدیت کار کرد تا اینکه یک شب مخفیانه به کابین کاپتان کشتی رفت . کاپتان معمولاً کلید کلیه اتاق های کشتی را در کنار تختخوابش می گذاشت امّا آن شب او کلیدها را روی میز نهاده بود . "جنی" به تندی کلیدها را برداشت و فوراً به طرف اتاقهای طبقه پائین کشتی رفت . او در آنجا پدرش را پیدا کرد . پدر با دیدن دخترش گفت : "جنی" !!! تو اینجا چکار می کنی ؟ "جنی" جواب داد : یواش تر پدر ... لطفاً دنبالم بیایید . --- یک ربع بعد "تینکرها" بر روی یک قایق کوچک نشسته بودند و کشتی "ستاره سیاه" را پشت سر گذاشتند . آنها بجز صدای باد و امواج دریا چیزی نمی شنیدند . شب زیبایی بود و ماه کامل در آسمان می تابید . نور ملایم ماه چهره خسته و تکیده "سام" را روشن کرده بود . "جنی" نگاهی به پدرش انداخت و گفت : اوه پدر ، خوب شد که آزاد شدی . سپس ماجرایش را برای پدرش بازگو کرد.