دانلود کتاب Dear Life
by Alice Munro
|
عنوان فارسی: زندگی عزیز |
دانلود کتاب
جزییات کتاب
کتاب زندگی عزیز نوشته آلیس مونرو، شامل یازده داستان کوتاه خارجی و آخرین اثر این بانوی نویسندهی 82 ساله است که در آن به بررسی دقیق زندگی روزمرهی شخصیتهای داستانهایش که در مناطق و شهرهای اطراف دریاچه هورن زندگی ممیکنند، میپردازد.
داستانهای آلیس مونرو (Alice Munro) معمولا روندی آرام دارند، اما رمز و رازی را با خود به همراه دارند که در طول داستان آشکار میشود. یکی از ویژگیهای منحصر به فرد سبک مونرو، تأکید وی بر محل وقوع داستان و حضور شخصیتهای زن پیچیده در اغلب داستانهاست. در این داستانها اغلب به تحول درونی افراد توجه میشود و رویداد خاصی برای دنبال کردن در بیشتر داستانها وجود ندارد. وی چند ماه قبل از دریافت جایزه نوبل عنوان کرد که با انتشار کتاب زندگی عزیز (Dear Life) با نویسندگی خداحافظی میکند.
مونرو را یکی از تواناترین نویسندگان داستان کوتاه امروز میدانند. بسیاری بر این عقیدهاند که مونرو جامعه کتابخوان آمریکای شمالی را با داستان کوتاه آشتی دادهاست. بسیاری از منتقدان ادبی آثار مونرو را با آنتوان چخوف مقایسه میکنند. در سال ۲۰۱۳ آکادمی سوئد اعلام کرد که جایزه نوبل ادبی را به آلیس مونرو نویسنده کانادایی اهدا میکند. وی یکصد و دهمین جایزه نوبل ادبی را در سن ۸۲ سالگی دریافت کرد. او سیزدهمین زنی بود که موفق به کسب این عنوان شد.
چهار داستان انتهایی کتاب مونرو در حقیقت بیوگرافی وی از اتفاقاتی است که در طی دوران کودکیاش رخداده است. نام این داستانها چشم، شب، صداها و زندگی عزیز است. مونرو در رابطه با این چهار داستان این گونه میگوید: «اینها اولین و آخرین و مناسبترین حرفهایی است که من در رابطه با زندگی خود میتوانستم بگویم.»
در بخشی از کتاب زندگی عزیز میخوانیم:
بر روی نیمکتی بیرون ایستگاه نشستم و منتظر ماندم. هنگامی که قطار رسید ایستگاه باز شد، اما اکنون بسته بود. در سمت دیگر نیمکت زنی نشسته بود که یک ساک نخی روی پایش بود. ساک پر از گوشت بود؛ گوشت خام. بوی آن را میشد احساس کرد.
بر روی ریل، یک قطار برقی متوقف بود؛ خالی و منتظر. دیگر مسافری نیامد و رئیس ایستگاه صدا زد "سَن!" ابتدا فکر کردم نام مردی را صدا میزند؛ سَن! و مرد دیگری که یونیفرم رسمی به تن داشت از انتهای ساختمان ایستگاه تغییر مسیر داد و از ریل عبور کرد و سوار قطار برقی شد. زن ساک به دست بلند شد و دنبالش رفت، من نیز همان کار را کردم. از خیابان سر و صدایی بلند شد و درهای ساختمانی که سقف چوبی داشت باز شد و چند مرد که کلاه لبهدار بر سر داشتند و ظرف نهار در دستشان بود با سر و صدا از ساختمان خارج شدند. با سر و صدایی که ایجاد میکردند تصور میکردید قطار هر لحظه میخواهد از آنها فرار کند. قطار همچنان متوقف بود تا زمانی که آنها یکدیگر را شمارش کردند و به لوکوموتیوران گفتند نمیتواند حرکت کند. بعد یکی از آنها به خاطر آورد که فرد غایب امروز روز تعطیلیاش بوده است. قطار شروع به حرکت کرد. به هر حال نمیتوان گفت که راننده به حرف آنها گوش داد و یا اصلا به آن اهمیت داده است یا نه.
همهی آن مردها در نزدیکی یک کارگاه چوببری پیاده شدند. با پای پیاده تا آن جا بیش از ده دقیقه راه نبود. اندکی بعد دریاچهی پوشیده از برف ظاهر شد. یک ساختمان سفید چوبی مرتفع در مقابلم قرار داشت. زن ساک حاوی گوشت را جمع و جور کرد و از جا بلند شد. من نیز به دنبال او رفتم. راننده مجددا صدا زد: «سَن!» و درهای قطار باز شد. دو زن منتظر بودند تا سوار شوند. آنها با زن ساک به دست خوش و بش کردند و او گفت امروز روز سردی بود.
در حالی که من پشت سر زن ساک به دست پیاده شدم، هیچ یک از آنها توجهی به من نکردند. ظاهرا کسی در آن جا منتظر نبود. درها با صدای بنگ بسته شد و قطار شروع به بازگشت کرد.