دانلود کتاب The Curious Case of Benjamin Button and Other Stories of the Jazz Age
by F Scott Fitzgerald
|
عنوان فارسی: مورد عجیب بنجامین باتن و داستان های دیگر از موسیقی جاز |
دانلود کتاب
جزییات کتاب
مجموعه «ماجرای عجیب بنجامین باتن» و و داستانهای دیگر از نویسندگان محبوب و مشهوری چون «اسکات فیتز جرالد، سامرست موآم، سوزان سانتاگ، فرانک اوکانر و ...» منتشر شد.
این مجموعه خواندنی در برگیرنده چند داستان کوتاه و بلند است که طیف متنوعی از سبک ها را در بر میگیرد. داستان «ماجرای عجیب بنجامین باتن» نوشته «اسکات فیتز جرالد» همان داستانی است که از روی آن فیلم معروف ««ماجرای عجیب بنجامین باتن» با بازی «براد پیت» و کارگردانی «دیوید فینچر» ساخته شد. «بادبادک»، «عقده ادیپ من»، «شیوهای که اکنون زندگی میکنیم»، «جزیره ها» و «تونی تاکیتانی» اثر هاروکی موراکامی از جمله داستان های متفاوت و خواندنی این مجموعه داستان محسوب می شوند.
در بخشی از داستان می خوانیم:
«...خانواده "راجر باتن" موقعیت اجتماعی و مالی رشک بر انگیزی در "آنتیبولوم بالتیمور" داشتند. این اولین تجربه آنها در زمینه به جا آوردن رسم قدیمی و زیبای بچه دار شدن بود؛ آقای باتن طبیعتا نگران و مضطرب بود. او امیدوار بود که بچه اش پسر باشد تا بتواند او را به دانشکده "ییل" در کانکتیکوت بفرستد؛ در این موسسه آقای باتن با اسم خودمانی "کاف" (Cuff) شناخته می شد. در صبح یکی از روز های ماه سپتامبر که به آن حادثه مهم اختصاص یافته بود، ساعت شش با نگرانی از خواب بیدار شد، لباسش را پوشید، وسایل لازم را برداشت و شتابان از خیابان های بالتیمور گذشت تا به بیمارستان برسد و ببیند که آیا سیاهی شب یک زندگی جدید را در آغوش خود آفریده است یا خیر.
تقریبا به نزدیکی های بیمارستان خصوصی "مری لند" رسید دکتر "کین" (Keene)، دکتر خانواده را دید؛ داشت از پله های جلویی پایین می آمد، و در این حین دستانش را مثل حالت شستن به هم می مالید، همان طور که همه دکتر ها طبق اخلاقیلات نانوشته حرفه شان، ملزم به انجام این کار بودند. آقای "راجر باتن" رئیس شرکت عمده فروشی "راجر باتن و شرکا" به محض دیدن دکتر به سمت او دوید؛ آقای باتن طوری می دوید که از یک جنتلمن اهل جنوب در آن دوره عجیب و غریب انتظار نمی رفت. صدا زد: "دکتر کین! دکتر کین!"
دکتر صدایش را شنید، سرش را به سمت صدا برگرداند و منتظر ایستاد؛ چهره زمخت و پزشکی اش حاکی از تعجب بود. آقای باتن نزدیک شد.
آقای باتن در حالی که به شدت نفس نفس می زد، هیجان زده پرسید: "چه خبر؟ چه شده؟ جنسیت بچه چیست؟ دختر است؟ پسر است؟
دکتر کین با لحن تندی گفت: "واضح حرف بزن!" ظاهرا از هیجان زدگی آقای باتن کمی آزرده شده بود.
آقای باتن پرسید: "بچه به دنیا آمده؟"
دکتر کین اخم کرد و گفت: "بله، فکر می کنم به دنیا آمده باشد!" و یک بار دیگر نگاهی حاکی از تعجب به آقای باتن انداخت.
"حال همسرم خوب است؟"
"بله."
"بچه دختر است یا پسر؟"
دکتر کین با لحنی که آزردگی در آن آشکار بود فریاد زد: "باز هم شروع کرد! من از شما خواهش می کنم بروید و خود تان ببینید! واقعا اهانت آمیز است!" این جمله آخری را تقریبا مثل یک کلمه گفت؛ بعد هم رویش را برگرداند و غر و لند کنان گفت: "واقعا گمان کرده اید که چنین موردی به شهرت من در حرفه ام کمک می کند؟ اگر یک مورد دیگر از این گونه زایمان ها داشته باشم در حرفه ام نابود می شوم؛ هر کس دیگری هم باشد نابود می شود."
آقای باتن در حالی که وحشت کرده بود، پرسید: "مگر چه شده؟ بچه سه قلو است؟"
دکتر به طعنه گفت: "نه، سه قلو نه! به هر حال، خود تان می توانید بروید و بچه را ببینید. و به فکر یک دکتر دیگر باشید. من شما را به دنیا آوردم، مرد جوان، و مدت چهل سال پزشک خانواده شما بوده ام، ولی از این لحظه به بعد دیگر با شما کاری ندارم! دیگر نمی خواهم شما یا هر یک از بستگان شما را ببینم! خداحافظ!"
بعد هم سر خود را سریع برگرداند و بدون اینکه یک کلمه دیگر حرفی بزند سوار درشکه اش شد و تند و سریع از آنجا رفت.
آقای باتن مات و مبهوت در پیاده رو میخکوب شده بود و از سر تا پا می لرزید. یعنی چه اتفاق ناخوشایندی رخ داده بود؟ او ناگهان تمایل رفتن به بیمارستان مری لند را از دست داده بود. ولی هر طور که بود به سختی و زحمت بسیار به خودش فشار آورد تا از پله ها بالا برود و از در جلویی وارد شود. یک پرستار در راهروی تاریک پشت یک میز نشسته بود. آقای باتن در حالی که سعی می کرد احساس شرم خود را پنهان کند به آن پرستار نزدیک شد.
پرستار نگاه مهربانانه ای به او انداخت و گفت: "صبح به خیر!"
"صبح به خیر! من... من... باتن هستم."
دختر پرستار وقتی اسم آقای باتن را را شنید وحشت سر تا سر صورتش را فرا گرفت. پرستار بلافاصله از جایش بلند شد طوری که انگار می خواست پرواز بکند و از جا در برود. به خوبی معلوم بود که به زور جلوی خودش را گرفته است.
آقای باتن گفت: "می خواهم بچه ام را ببینم."
پرستار با صدای جیغ مانندی گفت: "اه، بله، حتما!" بعد با حالتی هیستریک با صدای بلند گفت: "طبقه بالا. درست طبقه بالا. بروید طبقه بالا!."
بعد هم مسیر را نشانش داد، و آقای باتن در حالی که عرق سردی کرده بود، با گام هایی نامطمئن و لرزان برگشت و از پله ها بالا رفت و به طبقه دوم رسید. در راهرو طبقه دوم یک پرستار دیگر که یک لگن در دستش داشت به او نزدیک شد و او با دیدن پرستار گفت: "من باتن هستم؛ می خواهم بچه ام را ببینم..."
پرستار با شنیدن اسم آقای باتان لگن از دستش افتاد و با صدای محکمی به زمین خورد و از پله ها با سر و صدا پایین افتاد. لگن طوری از پله ها پایین می افتاد که گویی داشت از وحشتی که اسم آقای باتن ایجاد می کرد می گریخت.
آقای باتن با صدای نسبتا بلندی گفت: "من می خواهم بچه ام را ببینم!" دیگر نزدیک بود از حال برود.
در این لحظه لگن با آخرین صدای تلق و تلوق به طبقه اول رسید و همانجا آرام گرفت. پرستار به خودش مسلط شد و با یک نفرت جانانه به آقای باتن نگاه کرد.
پرستار با صدایی آرام موافقت خود را اعلام کرد: "خیلی خب، آتن، خیلی خب! شما نمی دانید بچه شما همه ما را در چه وضعیتی قرار داد. کاملا اهانت آمیز است! با این زایمانی که انجام گرفته این بیمارستان شهرت خود را از دست خواهد داد..."
آقای باتن با صدای خشنی داد زد: "زود باشید به من بگویید چه شده! نمی توانم این وضع را تحمل کنم!"
"پس از این طرف بیایید آقای باتن."
آقای باتن خودش را به دنبال پرستار می کشید. در انتهای یک راهرو دراز به اتاقی رسیدند که از توی آن صدای گریه شنیده می شد؛ در واقع، اتاقی که بعد ها به نام "اتاق گریه" معروف شد. دو تایی داخل شدند.
آقای باتن در حالی که نفس نفس می زد پرسید: "کدام یکی بچه من است؟"
پرستار گفت: "آن یکی!"
چشمان آقای باتن سمتی را که انگشت اشاره پرستار نشان می داد نگاه کرد، و چیزی که او دید این بود: یک پیرمرد ظاهرا هفتاد ساله که لای یک پتوی سفید رنگ پیچیده شده و توی یکی از تخت های نوزاد تقریبا چپانده شده بود. مو های کم پشتش تقریبا سفید بود، و از چانه اش یک ریش جو گندمی دراز آویزان بود که در نسیمی از پنجره می آمد به طرز خنده داری تکان می خورد. با چشمانی مات و رنگ پریده که سؤال توأم با حیرت در آن دیده می شد.
آقای باتن که حالا حس وحشتش به خشم تبدیل شده بود، با داد و فریاد گفت: "فکر کرده اید من دیوانه ام؟ آیا این یک جور شوخی نفرت انگیز است که در بیمارستان با آدم می کنند؟"
پرستار هم با لحن تندی جواب داد: "از نظر ما که شوخی نیست. در مورد دیوانه بودن شما هم بی خبرم ولی این، قطعا بچه شما است."
عرق سردی که بر پیشانی آقای باتن نشسته بود دو برابر شد! چشمانش را بست، و بعد چشمانش را باز کرد و یک بار دیگر بچه اش را نگاه کرد. هیچ اشتباهی در کار نبود؛ او داشت به یک مرد شصت، هفتاد ساله نگاه می کرد؛ یک نوزاد شصت، هفتاد ساله! نوزادی که پا هایش از لبه های تختی که در آن دراز کشیده بود، آویزان بود...»