جزییات کتاب
La Universidad de París a finales del siglo XIII fue centro de acaloradas discusiones acerca del alma del hombre. Uno de los puntos más problemáticos que se plantearon acerca del alma fue el de la unidad del intelecto para todos los hombres. Parecería contradictorio pensar que todos los hombres piensan con un único intelecto, pero a su vez suena absurdo afirmar que un principio espiritual, inmaterial, se una a un cuerpo por un tiempo determinado para luego separarse. Ambas posiciones surgen de la consideración de nuevos textos llegados a las manos de los pensadores parisinos a través de autores árabes: los textos del De anima de Aristóteles.Tomás de Aquino y Siger de Brabante, ambos profesores en la Universidad de París, trataron estos problemas desde diversas perspectivas. El De unitate intellectus de Tomás fue el centro de toda la controversia averroísta del siglo XIII y uno de los grandes eventos del año 1270; es la obra maestra de Tomás sobre este tema. Lo que se propone Siger en su De anima intellectiva es mostrar que su exégesis de los textos de Aristóteles es correcta, oponiéndola tanto a la radical interpretación de Averroes como a la de Tomás y Alberto Magno, aunque con un progresivo acercamiento a las tesis tomistas.
درباره نویسنده
قدیس توماس آکویناس ، معروف به حکیم آسمانی، فیلسوف ایتالیایی و متاله مسیحی بود. او سعی داشت فلسفهی ارسطو را با مسیحیت تلفیق کند یا بعبارتی دیگر آمیزهای از علم و ایمان بسازد. او اعتقاد داشت که هیچ تضادی میان فلسفه و عقل با اعتقادات کلیسایی وجود ندارد و فلسفه و مسیحیت در واقع یک چیز میگویند. هنر بزرگ توماس آکوئیناس این بود که ثابت کرد ایمان و منطق باهم تعارضی ندارند، زیرا در زمان او جمعی معتقد بودند که ارسطو و اعراب بیدینند و باید نفوذ خطرناک این ملحدین را ریشهکن کرد. این عده میگفتند که هرگونه استدلال عقلی دربارهی دیانت، شکلی از ضعف و فتور است؛ اما آکوئیناس ثابت کرد که با منطق و استدلال عقلانی نمیتوان ایمان و دیانت را به خطر انداخت، همین امر برای عقلا آرادی عمل ایجاد کرد تا به اندیشه و تعقل بپردازند. در قیاس فلسفهی مسیحیِ آکوئیناس با دنیای اسلام، همین بس که در جهان اسلامی عقیده بر آن بود که خلفای راشدین، قرآن را به طرزی شایسته و صحیح تفسیر کردهاند و بدین نحو به قول مسلمین «این باب بسته شدهبود» و ار این رو درخت برومند و بارور حکمت عرب که چند قرن در اعتلا بود خشکید. فلسفه او از ۱۸۷۹ تا اواسط دهه ۱۹۶۰ میلادی فلسفه رسمی کلیسای کاتولیک بود.